سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

سیاوش مامان و بابا

سیاوش مریض شده

پنج روزه که  ٦ تا ٨ صبح هادارم می رم آموزش رانندگی. کمی راه افتادم و ترسم از رانندگی داخل شهر ریخته. قبلاً تا به یه عابر می رسیدم یا نزدیک یه ماشین می شدم هول می شدم که حالا چی کار باید بکنم اما حالا اوضاعم بهتر شده. ساعت ٤ صبح بود که سیاوش از خواب بیدار شد و حالش به هم خورد و استفراغ کرد. کمی هم تب داشت. بابا نذاشت من هم باهاشون برم دکتر. ازم خواست که برم به کارم برسم. امروز پارک دوبل رو یاد گرفتم و تسلطم بر کلاج بهتر شده. دلم پیش سیاوش بود که بابا زنگ زد و گفت سیاوش یه آمپول زده و فعلاً حالش خوبه و خوابیده اما تا دو ساعت نباید چیزی بخوره. بعد اون هم چای شیرین کمرنگ و آب سیب طبیعی و سیب زمینی و هویج پخته و از این چیزا باید بخوره ا...
14 دی 1390

می می نی

" می می نی یه عالمه شیرینی" نام اولین کتاب از سری کتابهای "می می نی" نوشته ناصر كشاورز بود که برای سیاوشم خریدم. و با این شعر شروع می شد : دندونای می می نی درد می کنه خرابه چرا؟الان می گم من قصه ش تو این کتابه.... مجموعه کتاب های "می می نی" ١٢ جلد کتابه که هر کتاب شامل قصه هایه که به صورت شعر و درباره بچه میمون بازیگوشیه رفتار خاصی ازش سر می زنه و یا حادثه ای برای او پیش میاد که در نهایت نکته مفیدی را به او یاد می دهد. اوایل فقط عکس شیرینی و شکلات هایی که در این کتاب بود و اون لحن قصه که حالت شعر داشت و منظوم بود براش جذابیت داشت و مدام می گفت که اونو براش بخونم. مرتب اونو ورق می زد و شیرینی ها رو به من نشون...
14 دی 1390

امروز بدون سیاوش

از بیرون صدای قرآن میاد انگار جیغ و فریادهایی که نیمه شب شنیدم بی دلیل نبود. دلم کمی گرفته، سیاوش دیشب با خاله مهری رفت تهران. همش می گفت:"مامان بیای دنبالما،خوااااب". تو کوله پشتی قرمزش تا جایی که جا داشت لباس گذاشتم. دیگه لباساشو کمتر کثیف می کنه اما خوب بازم اگه پیشش باشه بد نیست. تو راه پله ها دیدم که چه جور بهم نگاه می کرد، کمی بغض کرده بود. می دونم که دلش برام می سوخت و نمی خواست ازم جداشه اما از طرفی مگه می شه سوار ماشین خاله مهری اینا هم نشه، مگه میشه با فاطمه نره، اصلاً امکان نداره. این بود که به بغض و گریه اش غلبه کرد و رفت. دلم براش تنگ شده، خیلی جاش خالیه. همیشه فکر می کردم اگر سیاوش مزاحمم نبود چه کارها که نمی کردم اما حالا...
14 دی 1390

دوستان شب یلدا مبارک

روز شنبه تو مهد کودک می خواستن برای شب یلدا از بچه ها عکس بندازن. فرموده بودن چند دست لباس مرتب و تمیز برای بچه ها بذاریم تو کیف هاشون، ما هم اطاعت کردیم. روی همون لباس های تمیز و مرتب لباس سنتی تن بچه ها کرده بودن و ازشون عکس انداخته بودن. سیاوش با این لباس خیلی با مزه شده بود بیشتر به خاطر طرز نشستنش جلوی دوربین که ژست آدم بزرگا رو هم به خودش گرفته بود. الهی فداش شم. شب یلدا امسال اصلا نفهمیدیم چطور شد. از مدرسه تو راه خونه بودم که آقای پدر بهم زنگ زد و گفت که مدیر ساختمان یکدفعه و بدون برنامه ریزی و هماهنگی با واحدها تصمیم گرفته که همین امشب با نصب آیفون های تصویری اهالی ساختمون رو ذوق مرگ کنه و باید خیلی زود برم خونه. وقتی رسیدم سی...
14 دی 1390
1